نفس فرشته عشقمنفس فرشته عشقم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

نفس فرشته عشق

خريد براي يلدا

ا مروز کمی زودتر از همیشه از سرکار اومدم و زودی رفتم سراغ وسایلهایی که برا شب یلدا لازمش داشتم،عشق کوچولو .  وقتی رسیدم بازار، با سرعت مافوق نور طبق لیستی که آماده کرده بودم خریدهامو کردم . البته از چند وقت پیش دارم یه چیزایی برات میگریم  تا بتونم یه یلدای خوب با ابتکار خودمون  برات تهیه کنم.  بعد از خرید اومدم خونه مامان جونم ، آخه شمارو اون جا (پیش مامان جونی ) گذاشته بودم . نفسی من ، مامان به قدری خسته شده  که حد و اندازه نداره !!!   واقعا" خستگی من این روزها خیلی خیلی زیاد شده شده چون دارم از خودم بیش از ظرفیتم  کار میکشم ، بعد از تولدت که به جمع ما اضافه ...
13 آذر 1392

اولين برف زمستوني 92 و اومدن خاله

اولین برف سال ٩٢ امروز به زمین نشست .در مورخه  ٩٢/٩/١٤   ی ادش بخیر پارسال این موقع من و شما دوتایی چقدر با ذوق محو تماشای اولین برف سال بودیم. هرچند فقط از پشت پنجره تونستیم نگاش کنیم . مامانی به خاطر ترس از سرما خوردنت نبردت تو برف و سرما.  یه چیز خیلی جالب اینکه تو آخر نوشته هام نوشته بودم که عکس تو برفارو  به زودی تو وبلاگت میزارم، ولی مگه دیگه برف میومد   حسابی شرمندت شده بودم ،چقدر دعا کردم که خداجون یه مقدار برف بیاد تا من و بابایی بتونیم یه چند تا عکس ازت بگیریم.(آخرشم گرفتیم)   اینم یه عکس به یاد پارسال ، و باز هم به زودی امیدوارم با عکسای جدید تو برفا بیایم تو وبلاگت . ...
13 آذر 1392

پسر دایی نفسی ، بدنیا اومد

دیشب  21.40 پسر دایی نفس بدنیا اومد قرار بود اسمش دانیال باشه ولی آخرین روزای بدنیا اومدنش اسم الوین انتخاب شد. ما الوین رو نیم ساعت پیش تو بیمارستان نورنبرگ دیدیم ، البته از طریق اسکایپ . موقع خوابش بود و برا ما چشاشو باز نکرد . خیلی نازه         ...
7 آذر 1392

نفسم ! باورم نمیشه ......(یک نقاشی كامل آدم)

نفسم دیشب اولین نقاشی کاملش رو کشید.  به شکل یه آدم نازگلم دیشب مثل همیشه یه خودکار آبی رو با اون دستای کوچیکش گرفته بود و داشت نقاشی می‌کرد ولی این دفعه فرق می‌کرد   نفسم داشت می‌گفت و میکشید ... این سرش ، اینم از چشماش ، دهنش ، لباساش مثل عروس و گوشاشم بکشم .... اینم از پاهاش .... همونجا بود که مامانی ازش پرسید نفسم پس دستاش کو ، بدون این که به کسی نیگا کنه رفت و دو تا دست خوشگل برا نقاشیش کشید . باورمون نمیشد نه مامانی نه بابایی نه مامان‌جون ، هیچکدوممون باورمون نمیشد ...       ...
6 آذر 1392

نفسم تو 27 ماهگی چه کارایی بلده

اکثر مفاهیم رو بلده (سبک - سنگین ، سرد - گرم ، تمیز -کثیف-بالا - پایین -چپ- راست-جلو-عقب) خیلی قشنگ نقاشی میکشه شدیدا با مامانی و بابایی تخیلی بازی می کنه (تو ذهنش مهمون داری میکنه و برا مهموناش غذا میاره و همه مراحل حتی درست کردن غذا و چایی یا خوردن میوه رو موبه مو اجرا می‌کنه) از نوشتن خسته نمیشه وقتی چشماش کمی سوزش میکنه خودش دراز میکشه و میگه مامانی بیا قطره بریز اگه ببینه کسی اخم کرده سریع میپرسه ، چی کار کردم ناراحت شدی اگه کار بدی کرده باشه و ببینه باعث ناراحتی شده سریع میاد سمت مامانی یا بابایی و با ناز میگه دیگه نمیکنم ببخشید لطفا .... معذرت میخوام وقتی برا چیزی گریه می‌کنه و...
4 آذر 1392

يه حموم رنگي

از دیروز همش میگفتی نقاشی نقاشی ما هم که تا شما یه درخواست کوچولو میکنی سریع میگیم چشم دختر گلم ... حتما" آخه اونقدر با ناز میگی مامانی ............ برام نقاشی میخری ؟ کسی نمی دونه چه زبونی داری .... کسی نمی دونه چه حرفایی میزنی ... اونقدر لحن حرف زدنت ناز و شيرينه كه آدمو از هوش ميبره ، آدم دلش ميخواد بخورتت ، عزيزم. بالاخرما هم نتونستيم نه بگيم و ديشب برات رنگ انگشتي گرفتيم .و شما عسلي هم با اون رنگا، يه حموم رنگي برا خودت درست كردي ، ميگفتي بابا دايره بكشم ، مثلت بكشم . يه چند وقتيه كه بابايي يادت داده كه دايره بكشي و شكلشو ميشناسي ،و همينطور مثلث ،مربع ، مستطيل ، نقطه ، و خط رو ميتوني بكشي ( ا...
1 آذر 1392

اين روزهاي ما پرشده از گريه ها و لجبازيهاي تو ( 26 ماهگيت)

دو روزه كه نميذاري بابايي بره سر كار و 2 ساعت تموم نگهش ميداري ومجبور ميشه دير بره سر كار!  آخه چرا عسلي من؟؟!!!  شبها خیلی بیدار میشی، بعضا" هم دیر میخوابی ، دلیلش هم نمیدونم ، شاید خواب میبینی . من که دائم پیشتم، اگه گرسنه باشی شیرتو دریغ نمیکنم ، اگه که جات خیسه ، اونم که  تند تند کنترلت میکنم .اگه لحاف یا پتوی مورد علاقه ات از روت بره کنار ،که اونم امکان نداره چون دائم چشمم بهته که خدایی نکرده سرما نخوری عشق مامان ،آخه پس چرا عزیزم ؟ !!! این گریه هات برا چیه ؟؟؟؟؟ و تازه اگه جات هم خیس باشه که دیگه خدا اون روزو نیاره ، مگه میزاری پوشکتو عوض کنم ، یه دادوبیدادی تو خونمون راه میندازی  که نگ...
16 آبان 1392

مامان نرو

امروز صبح كه ميخواستم بيام سر كار ، شما كه بيدار بودي ، براي اولين بار بود كه موقع رفتن به شركت منو ميديدي ، و از طرفي كه بيدار بودي ، به من گفتي مامان ميري ؟ مامان نرو. قربون این صدات بشم ، چقدر ناز حرف میزنی ، حالا میبینم که من یه دختری  رو دارم که دلش برام تنگ میشه . ولی میدونی من بیشتر دلم برات تنگ میشه ، فقط به روم نمیارم ، میخوام این دلتنگیمو پشت چهره ام مخفی کنم ولی این همه اش نیست این فقط چند ثانیه است که کمی از خونه دور شم ولی یه کم بعد اشک تو چشم جمع میشه که کاش می تونستم بیشتر در کنارت باشم ، کاش و کاشهای دیگر .... عزیزم اگه دارم میرم این فقط صدای پاهای منه که دورتر میشه  ، ولی قلبم و صدای قلبم همی...
11 آبان 1392

رفتن به ال گلی ( با ال آی و مامانو باباش)

امشب با ال ای و خاله مهناز و عمو یوسف رفتیم ال گلی ، با ناز وادا لباساتو پوشوندیم ، یعنی منظورم از ناز وادا یه ٤-٣ ماهه که اصلا" تن به لباس پوشیدن نمیدی و ماهم سر اون قضیه لباس پوشیدن دعوا داریم . بالاخره راضی شدی لباس بپوشی ولی پشت بندش هم گفتی  : مامان سه چرخه هم ببرم .  من هم گفتم باشه عزیزم . ولی تا رسیدیم و اون فضای سبز و گربه هارو که خیلی دوسشون داری دیدی همه چی از یادت رفت . نه سرما میفهمدی نه گشنگی و نه هیچیه دیگه ... و به عشق بازی با الآی و هوای آزاد و  به  آزادی مطلق رسیدن  و گربه های اونجا حال میکردی برا خودت ، یه چند لقمه ای خوردی ، که من از این بابت خیلی خوشحالم که کمی غذا خوردی . ...
10 مرداد 1392

ساحل استیل و صدف

از دیروز تصمیم گرفته بودیم بیاییم کنار دریا تا دریا رو از نزدیک ببینی عسلم،  آخه از بس دریا دریا گفتی که دلمون نیومد نبینی ولی دیروز هوا حسابی سرد بود اگه یه کمی بیشتر تو اون هوا وای میستادیم خدایی نکرده سرما میخوردی ، ما هم که تحمل مریضیتو نداریم. اول ساحل استیل  رفتیم و  اونجا  تو اول جاده اش وایستادیم تا دریا رو ببینی مگه دست وردار بودی هی ماهی  ماهی میگفتی البته  به قول خودت   مایی، بعد دریا رو نشون من وبابایی میدادی اینقدر ذوق زده شده بودی که نمی دونستی چیکار کنی  تا نزدیکی آب میرفتی البته نزدیکی  که چه عرض کنم اگه مامانی تند تند نمی کشیدت اینورتر تا داخل آب میرفتی از ذوقت ...
3 فروردين 1392